اهمالکاری و صور چندگانه آن( قسمت ۵): موضع افسرده وار . مترجم: احسان صالحی

اهمالکاری در موضع افسردهوار
مأخوذ از:
The Varieties of Procrastination: with Different Existential Positions Different Reasons for it;
By Richard E. Webb & Philip J. Rosenbaum; In Springer Nature 2018
موضع افسردهوار: «من» و «نو» و اهمالکاری
در موقعیتهای نسبتأ خوب، مراقبین ما از فانتزیهای همهتوانِ نابودگری، دوپارهسازی و تفکر پارانوئید-اسکیزوئید جان سالم بهدر میبرند. این امر به ما کمک میکند تا به موضع افسردهوار راه یابیم. در این موضع رشدی، ما شروع به درک این پیچیدگی می کنیم که خوبی و بدی بهدرجاتی در همهی انسانها وجود دارند. هنگامی که اعمال خشمگین ما با نابودگریای که در فانتزی ماست مطابقت نداشته باشد، هنگامی که دیگرانِ دوستداشتنی ما، به وجود داشتن ادامه میدهند و علیرغم خشم بیرحمانهای که از آنها به خاطر شکستِ تجربهی مجاورت داریم، از ما مراقبت می کنند، نوعی قدردانی از وجود آنها در ما جوانه میزند. این قدردانی، آگاهی نوپای ما از جدا-بودگی آنها نیز هست، اینکه آنها نوع دیگری، متفاوت از «من» هستند، نوعی «تو». همراه با این درک از دیگربودگی، دو اتفاق میافتد: یکی درک محدودیتهای خود و دوم، کاهش تمایل ما به دیدن دیگران بهصورت اهریمنی یا خداگونه. همچنین در این موضع رشدی، متوجه میشویم که مجبوریم هم با خشم خود مقابله کنیم (تا مبادا به دیگری آسیب بزنیم) و هم باید از آرزوی داشتنِ دوبارهی مراقب یا «مادری» همهتوان و همهجا-حاضر، که به تمامیِ نیازها و آرزوهای ما جامهی عمل میپوشاند، دست بشوییم. همانطور که در بالا گفته شد، این مستلزم سوگواری برای زمان و مکانی است که احساس میکردیم همه نیازهای ما برآورده شده و ما کامل هستیم. این آرزو برای یافتن «مادر شکستناپذیر» با تجربهی بیشتر و بیشتر ما از دیگربودگی و عشق متقابل، فروکش میکند، اما هرگز به طور کامل محو نمیشود. از همینرو است که امکانِ واپسروی به مواضع وجودی پیشین، در شرایط و موقعیّتهایی خاص همواره وجود دارد.
وقتی مراقبینِ ما از خشم ما جان سالم بهدر میبرند، متوجه میشویم که جدایی، یک ویژگی اساسی در زندگی است و نمیتوان هر چیزی را که «جز-من» است نابود کرد. جانبهدربردنِ آنها، نوعی حضور تاریخمند و پیوسته نیز به آنها میبخشد، پیوستگیای که در ما کنجکاوی ایجاد میکند. این شکل از حضور، مبنایی میشود برای درک چگونگی و چرایی اتفاقات مختلف در رابطه با آنها و رابطه با دیگران. به عبارت دیگر، در تجربهای که برای مثال از مادرمان بهعنوان موجودی مجزّا، با تاریخچه و زندگی خاص خودش داریم، میتوانیم درک کنیم که افراد دیگر نیز، زندگیهای جداگانهای دارند که واجد پیچیدگیها و داستانهایی خاص خودشان است. سپس صحنه برای مراقبت از دیگران بهعنوان انسانهای مستقل و واقعی آماده می شود، یعنی بهعنوان کسانی که در دنیای مشترکِ بین ما و آنان، بهشکلی منحصربفرد زندگی میکنند. ما از صدمهزدن به آنها احساس گناه کرده و ازاینکه آنها نیز ممکن است چنین احساسی داشته باشند قدردانی می کنیم. نگاه خاکستری، در زندگی آشکار میشود. هیچچیز تمامأ خوب یا بد نیست و انسانها بیش از آنکه با یکدیگر متفاوت باشند، به هم شبیهاند.
این نگرانی برای دیگران، بهویژه زمانی که ما جوانتر هستیم، کاملا رشدیافته نیست و نوعی جلب رضایت دیگران برای دوستداشتهشدن، در آن دیده میشود. همچنین، درهمآهنگشدن با دیگربودگی دیگران، تلاشی برای تشخیص اینکه آنها از ما چه می خواهند وجود دارد. در نتیجه این یک فشار متناظر و متقابل در ما ایجاد میکند تا انتظارات کسانی را که برای ما مهم هستند، برآورده کنیم. باید اشاره کرد که در سنین کم، از آنجا که درک ما از «دیگربودگی» و «منبودگی» هنوز خیلی جدید است، نمیتوانیم بین آنچه خودمان از خودمان میخواهیم/میدانیم و آنچه دیگران از ما میخواهند/میدانند اولویت یا تعادل پایداری برقرار کنیم.
یک روش مختصر برای توصیف موضع افسردهوار و فهم تفاوت آن با موضع پارانوئید-اسکیزوئید، در «داستان» دو کودک نهفته است که یک کلوچه را از ظرف کوکی میدزدند و سپس آن را بهجای خود برمیگردانند. کودکی که در وضعیت پارانوئید-اسکیزوئید قرار دارد، به دلیل اضطراب و ترس از گرفتار شدن این کار را انجام می دهد. او صدای نزدیک شدن مادر را میشنود و با عجله کلوچه را برمیگرداند تا اینکه فرصت بهتری برای این کار بیابد. کودکی که در موضع افسردهوار قرار دارد، کلوچه را برمی گرداند زیرا حضور قریب الوقوع مادر، یادآور رابطهی صمیمی با او و محرک قدردانی درونی او بابت این رابطه است: «من به این فکر نکردهام که مامان ممکن است مقداری را برای بابا نگه داشته باشد، پس ممکن است از من ناامید شود» یا: «شاید مامان گفته دیگر کلوچه نخورم چون نگران سلامتی من است.» در هر صورت، “من نمیتوانم این کلوچه را دزدکی بردارم، چون او را ناراحت خواهم کرد». پس اضطراب کودکی که در این موضع رشدی قرار دارد، ناشی از این نگرانی است که مبادا رضایت دیگران را جلب نکند یا عشقش نسبت به آنها کافی نباشد.
اهمالکاری در موضع افسردهوار
حال اگر هدفی که اکنون درپی آنیم، از درون ما برنخاسته باشد و ما در حال دنبال کردن رویای شخص دیگری برای خودمان باشیم، به همان اندازه که به طور سازنده مشغول انجام کار هستیم، زمان زیادی را نیز صرف نگرانی از ناامید کردن دیگران میکنیم. چنین کاری، مستقلأ و فارغ از رابطهمان با دیگران، برای ما ارزشی ندارد. [آنچه برای ما اهمیت دارد این است که افراد حاضر در این موضع رشدی، تقریبا کمتر کاری را صرفا برای خود انجام میدهند و در نتیجه در همهی کارها بهدنبال رضایت یک دیگریِ واقعی یا خیالی هستند.] جای تعجب نیست که این موضوع را با اهمالکاری مرتبط بدانیم. ما به عنوان رواندرمانگران، اغلب با چنین مواردی مواجه میشویم، مواردی که میتوانند شکلی هویتی نیز به خود بگیرند، برای مثال زمانی که یک دانشآموز، فشارهای بیرونی شدیدی را برای موفقیت، دنبال کردن رویاهای تحمیلی از سوی آموزشوپرورش و غیره تجربه میکند.
خطری که در اینجا وجود دارد آن است که حس ما از خودمان و نگاه افراد مهم زندگیمان نسبت به ما، قویّا به آنچه که انجام میدهیم وابسته است. به عبارت دیگر، هویت ما به عنوان یک فرزند دوستداشتنی یا یک دانشجوی ممتاز، یا به عبارتی بهعنوان کسی که کارها را بهدقت به انجام میرساند و غیره، با هویت دیگری که درون ما در حال رشد بوده و مشتاق نفس کشیدن است، وارد تعارض میشود. بالاخره، والدین و عزیزان ما چیزی را میخواهند که «بهترین» است. بنابراین، گاهی اوقات اهمالکاری به عنوان راهی غیرمستقیم برای بیان احساسات تعارضآمیز ظاهر میشود. بخشی از ما میخواهد یک کار را انجام دهد، اما بخش دیگر چیز دیگری میخواهد. گویی روان ما، در این موقعیت دست به نوعی مصالحه میزند، اینکه کارهایی را انجام دهیم که تحسین دیگران را برمیانگیزند و ما را در نظر آنها خوب نگه میدارند؛ اما سپس از انجام آنها دست کشیده یا حتی آنها را خنثی کنیم، که این خنثیسازی راهی برای بیان احساساتی است که نسبت به زندگی برای شخصی دیگر داریم.
از این منظر، اهمالکاری کمتر به معنای «انجام ندادن» و بیشتر به عنوان راهی برای نفسگیری مجدد است. هر دو نویسندهی این مقاله، گفتوگوهای زیادی با والدینی داشتهاند که از تغییر ناگهانی رشته تحصیلی یا تمایل فرزندشان به مرخصی گرفتن از دانشگاه برای «خالی کردن ذهنشان» نگران بودهاند. گاهی اوقات، این رفتار دانشجویان، نتیجهی اهمالی است که به حد افراط کشیده و سبب شده دانشجو از وضعیت تحصیلی خوب خارج شود. گاهی اوقات نیز این رفتار، برآمده از نوعی احساس ناراحتی یا ناخوشی کلی است که از تعارضات درونی خبر میدهد.
همیشه، زمانی که با والدین صحبت میکنیم و معضل افسردهواری را که کودکشان تجربه میکند در ذهن میآوریم، چنین چیزی را به والدین میگوییم:
«این اتفاق رایج است. حتی آرزوهایی که از دوران کودکی با ما بودهاند نیز میتوانند تغییر کنند. بهتر است که این تغییرات و سردرگمیها در ۲۰ سالگی رخ دهد تا اینکه یک روز صبح، ده سال بعد، با این فکر از خواب بیدار شویم که «این دیوانگی است. من از کاری که انجام میدهم لذت نمیبرم و دیگر نمیخواهم آن را ادامه دهم.»
در اصل، ما سعی میکنیم به والدین چیزی را بگوییم که جیمز بالدوین (۱۹۶۱، ۱۹۹۳) به شیوهای بسیار ظریف بیان کرده است:
«این برخورد بین تصویری که فرد از خود در ذهن ساخته و آنچه واقعاً هست، همیشه بسیار دردناک است و دو راه برای مواجهه با آن وجود دارد: یا میتواند مستقیم با این برخورد روبرو شود و سعی کند به آنچه واقعاً هست تبدیل شود، یا میتواند عقبنشینی کرده و سعی کند همان چیزی بماند که فکر میکرده هست، چیزی که تنها یک خیال است؛ در این حالت قطعاً نابود خواهد شد.»
ما به والدین و دانشجویان میگوییم که ممکن است در جستوجو برای یافتن خود شکست بخورند، ممکن است در نگرانی افسردهوار برای راضی کردن دیگران باقی بمانند یا اینکه به کشف ساختاری جدیدتر و معنادارتر، از دلِ آنچه میتوانند باشند، همّت بورزند. به عبارت دیگر، اطمینان میدهیم که اهمالکاری در این کاوش نه تنها میتواند منجر به اهمال بیشتر در کارهای فعلی شود (چون فاقد معنا هستند)، بلکه تلاش برای یافتن جهتگیری در مراحل بعدی زندگی را نیز پیچیدهتر میکند، مراحلی از زندگی که در آنها تغییر مسیر چندان آسان نیست. (از قضا، میتوان گفت اهمالی که موجبِ نگرانی درباره موفقیت در مسیر فعلی میشود، تا حدی سازگارانه است، زیرا به موضوعی هویتی اشاره میکند که نباید در مورد آن اهمالکاری کرد.)
دیدگاهتان را بنویسید